بازی اشتباه
نـمیـدانم !
کجای بازی ما اشتباه بود که
" تـــــــــو"
دیگر همبــــازی من نیستی !
و " مـن "
هنوز گـــرگـــم به هـــــوای تـــــو!...
باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد ، آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش
را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید ؛ هیچ نگوید و هیچ نپرسد فقط مرا در آغوش بگیرد بعد
همانجا بمیرم تا نبینم روزهای آینده را … روزی که دروغ میگوید ، روزی که دیگر دوستم ندارد ،
روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد و روزی که عاشق دیگری می شود !
ارسالی از طرف بانو و محمدرضا
سه نقطه های من ...
من آخر هر جمله ناتمامم سه نقطه می گذارم ...
یک نقطه اش اشک است.
نقطه بعدی دردی که دلم را می سوزاند.
نقطه آخر زخمی می شود و بر جانم باقی می ماند.
آری این است داستان سه نقطه های من ...
برای آن عاشق بی دل می نویسم :
برای آن عاشق بی دل می نویسم که حرمت اشکهایم را ندانست
برای آن می نویسم که معنای انتظار را ندانست
چه روزها و شب هایی که به یادش سپری کردم
برای آن می نویسم که روزی دلش مهربان بود
می نویسم تا بداند دل شکستن هنر نیست
نه دگر نگاهم را برایش هدیه می کنم
نه دگر دم از فاصله می زنم
و نه با شعرهایم دلتنگی ها را فریاد می زنم
می نویسم شاید نامهربانی هایش را باور کند
درد مرا چه کسی میفهمد؟
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند......معنی کور شدن را گره ها می فهمند.........
سخته بالا بروی ،ساده بیایی پایین....... قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند....
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن،چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند.....
افسوس که نگاهت را پنهان کردی..... وتو به من یا د دادی که آرزوهایم را پنهان کنم ودر
سوگ نرسیدن به آنها فقط سکوت کنم
تنهایی بهتره...
تو اگر میدانستی که چه رنجی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن هرگز
از من خسته نمیپرسیدی که چرا تنهایی ....؟
انسانها تنهاییت را پر نمیکند فقط خلوتت را میشکنند..
هر چه انسانهای دور و برت بیشتر باشند
تنهاییت بیشتر و خلوتت آشفته تر میگردد...
باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد ، آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش
را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید ؛ هیچ نگوید و هیچ نپرسد فقط مرا در آغوش بگیرد بعد
همانجا بمیرم تا نبینم روزهای آینده را … روزی که دروغ میگوید ، روزی که دیگر دوستم ندارد ،
روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد و روزی که عاشق دیگری می شود !
ارسالی ازطرف بانو و محمدرضا
چقـدر احمــق بودم کـہ اون لحظـہ هایـے کہ . . .
صـدام میکردے “عروسکم ” خون میــدویـد زیر پوستـم . .
و بـا ” ع ش ق ” میگفتــم جانــــم . . .
غافـل از اینکــه واقعــا عروسکے بیش نبودم . . . !
عروســک خـیمـــہ شــب بــازے . . .
ارسالی از طرف بانو و محمدرضا
تنهـــــــــایی
تنـــــــــــــــهای راه رفتنــــــــــــ سخت نیستــــــــــ ...
ولـــــــــی ... ما که این همه راهــــــــو با هم رفتیــــــــــم ...
تنهــــــــــــای برگشتنــــــــــ سخــــــــــت ااستــــــــــــ ....
...
هـــــــیچ وقت دل ب کسی نبنـــــــــد... چون این دنیــــــــــا
اینقدر کوچیـــــــکه که توش 2 تا دل جــــــــا نمیشهــــــــــــ ...
ولـــــــــی اگه دل بستــــــــی هیچوقت ازش جــــــــــدا نشو
چون این دنیا اینقدر بزرگه که دیـــــــگه پیــــــــــداش نمیکنی ...